۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

ماركسیسم و رویارویی‌ عـلـــــم و خــرافه

دو نوشته در مورد

 ماركسیسم و رویارویی‌ عـلـــــم و خــرافه

    سمت رهایی انسان با سمت رهایی علوم یکی است (بخش یایانی)

  نكاتی درباره حقايق علمی و بينش كمونيستی

 

سمت رهایی انسان با سمت رهایی علوم یکی است (بخش پایانی )


آیا مارکسیسم ـ لنینیسم ـ مائوئیسم خود علم است؟

برخی از افراد به تقلید از پروفسورها و آکادمیسین های بورژوازی در اظهار نظرهای شان مارکسیسم را با ایده های معمولی در یک ردیف قرار می دهند. در نظر آنان ظهور مارکسیسم مانند ظهور سایر ایده ها در امتداد انکشاف افکار اجتماعی به وقوع پیوسته است. این برداشت نادرست بین اهمیت تاریخی زمینه ای که به ظهور مارکسیسم انجامید و ایده های فیلسوف ها و دانشمندان بورژوایی فرق نمی گذارد.
اما برخی می گویند که مارکسیسم جهانبینی پیکارجو و پویایی است که در مقابل ایده های لیبرالی و فرمایشی راکد و ایستایی که از نظم استثمار و کار مزدوری دفاع می کند، قرارگرفته است.
در این که مارکسیسم پیکار جو و پویا است، هیچ شکی وجود ندارد و در این که ایده های لیبرالی و فرمایشی را مردود می کند نیز هیچ شکی وجودندارد؛ اما آیا مارکسیسم فقط همین است؟ ایده های مبارزه طبقاتی تمام طبقات، پیکارجو و پویا است و راکد و ایستای مطلق در طبیعت وجود ندارد. چیزی که پویا نیست و برای موجودیتش پیکار نمی کند، در مسابقه ای که طبقات به راه انداخته اند و در آن سگ سگ را می خورد، نمی تواند سهم بگیرد و می میرد. "پیکارجویی و پویایی" واژه های زیبا و دلنشینی هستند، اما صفات عامی که ماهیت مارکسیسم را بیان کنند، نیستند. وظیفه اساسی مارکسیسم در مقابل ایده های نادرست قرار گرفتن نیست، زیرا حقیقت برای اثبات وجودش به رد پدیده های مجازی نیاز ندارد و وجودی مستقل است. این پدیده های مجازی اند که با حقیقی نمایی شان می کوشند صحت حقیقت را خدشه دار کنند. مارکسیسم از آنجا که قانونمندی های جامعه را به طور درست و صحیح بیان می کند ناگزیر با تمام بیانات نادرست در تقابل قرار می گیرد. وظیفه اساسی مارکسیسم تغییر جهان است و تمام ایده هایی که در حفظ جهان کنونی نفع دارند، با مارکسیسم  در تضاد واقع  می شوند.
 برخی دیگر معتقدند که مارکسیسم علم است. این توصیف مارکسیسم در بین طیف چپ انقلابی و حتی سازمان های کمونیستی نیز وجود دارد . مثلا: در ”بیانیه جنبش انقلابی انترناسیونالیستی“ می خوانیم: "دفاع از تكامل كیفی علم ماركسیسم ــ لنینیسم توسط مائوتسه دون مساله ی خصوصا مهم و مبرم را در جنبش بین المللی و در میان كارگران آگاه و سایر افراد انقلابی اندیش جهان كنونی ، نمایندگی می كند "و انعکاس این مساله را در برنامه حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان چنین می بینیم: " ماركسیسم ـ لنینیسم ـ مائوئیسم  علم است، علم انقلاب پرولتاری جهانی" (انترناسیونالیزم  پرولتری از لحاظ ایدئولوژیک). برنامه نویس این حزب در آغاز این بخش می نویسد: "ماركسیسم ـ لنینیسم ـ مائوئیسم اساساً ایدئولوژی پرولتاریای بین المللی است"(همانجا). نویسنده برنامه (در فصل اول ــ برنامه عمومی ــ بندـ 2) می نویسد: "حزب كمونیست (مائوئیست) افغانستان ماركسیسم ــ لنینیسم ــ مائوئیسم را به مثابه ایدئولوژی رهنمای اندیشه و عمل خود پذیرفته و به كار می بندد"(همانجا). چنین دیده می شود که نزد این حزب "علم" و "ایدئولوژی" و "رهنمای عمل" (مانیوال یا نقشه یک چیز) یک مفهوم دارند. مارکسیسم ــ لنینیسم ــ مائوئیسم در یک جا "علم"می شود و در جای دیگر "ایدئولوژی" و در جای دیگر رهنمای عمل. اگر این فرضیه را کنار بگذاریم که منظور نویسنده از توصیف مارکسیسم ــ لنینیسم ــ مائوئیسم با واژه های"علم" و "ایدئولوژی"‎، علمی بودن این ایدئولوژی است، باز هم به جایی نمی رسیم. زیرا تنها علمی بودن (Being scientific) مارکسیسم ــ لنینیسم ــ مائوئیسم را به طور درست تعریف نمی کند. این بدان معنی نیست که اگر مارکسیسم ــ لنینیسم ــ مائوئیسم را علمی بخوانیم دچار تقصیر نابخشودنی شده ایم، بلکه به این معنی است که آن را درست نشناخته ایم و در تعریف آن به صفاتی متوسل می شویم که نمی توانند ابعاد گسترده آن را بیان کنند. برای تشریح این مطلب، به روش دیگر بیان توسل می جوییم:
علم چیست؟ می دانیم که علم مجموعه ای از تئوری های جهانشمولی است که برای شرح قانونمندی های جهان و جامعه درشکل بیان، اعداد یا سمبل فرموله شده است.
علم چه کار می کند؟ علم در هر مورد مشخص‏، قوانین و ارتباطات مادی و ابژکتیف اشیاء و پدیده ها را بیان می کند و ما (انسان ها) از این طریق طبیعت و جامعه را می شناسیم. مثلا: یک میکروب را با تئوری های بیولوژی و ابزار و آلات آزمایشگاه می شناسیم. تاریخ، علل پیدایش، عوامل زنده ماندن ومردن آن رامی فهمیم. ارتباط DNA،RNA و سرعت تغییر و موتاسیون آن را درک می کنیم، تاثیرات آنزیم ها را بر آن ها می فهمیم. به این طریق به خصوصیات زندگی، تاریخ و سرعت انکشاف و تولید مثل آن پی می بریم. این علم است. اما این علم نمی گویدکه آدمی را که بنا به دلیل فعالیت آن میکروب در بدنش مریض شده، چطور معالجه کنیم. پس علم تا کجا پیش می رود؟ علم فقط به بیان قانونمندی های طبیعت و جامعه بسنده می کند و در مورد تغییر آن چیزی نمی گوید. درحالی که اگر تغییرجهان و جامعه در کار نباشد، درک قانونمندی های آن هیچ دردی را دوا نمی کند. علم نمی گوید که آن میکروب را چطور نابود باید کرد، یعنی داروی علاج آن را مشخص نمی کند و اگر هم می کند، این کار یک شاخه دیگری از علم است. علم همچنین مشخص نمی کند که برای جلوگیری از ظهور مجدد آن میکروب و مریض ساختن انسان ها به چه اقداماتی باید دست زد و اگر هم می کند، آن یک شاخه جداگانه از علم می شود. در حالی که مارکسیسم ــ لنینیسم ــ مائوئیسم به شناسایی مناسباتی که انسان را به اسارت و طبیعت را به ویرانی می کشاند، اکتفا نمی کند بلکه برای تغییر آن نیز داروی علاج را نشان می دهد و در جهت پیشگیری از ظهور مجدد آن نیز به طورمشخص حکم می کند که چکار باید کرد. پس مارکسیسم مضاف بر تئوری شناخت، تئوری طرح برنامه ــ تئوری ایجاد را نیز شامل است. در جهان هیچ علمی این خاصیت و کارآیی را ندارد.
اگرخواسته باشیم مارکسیسم را علم بخوانیم، مجبوریم که علم را طور دیگر تعریف کنیم تا بتوانیم مارکسیسم را علم بخوانیم. در این صورت تمام علوم دیگر از علم بودن خارج می شوند.
اگر با دقت به ابعاد و گستردگی مارکسیسم ــ لنینیسم ــ مائوئیسم نگاه كنیم متوجه می شویم که مارکسیسم ــ لنینیسم ــ مائوئیسم سنتز عالی تمام علوم و شناخت بشر از جامعه و جهان است که به صورت نظام فکری در دست انسان نوین قرار گرفته است. به همین علت وقتی با این ایدئولوژی آشنا شویم (ولو خیلی اندک) فقط زمانی می توانیم مخالف آن بیندیشیم که آگاهانه خواسته باشیم بر وجدان خود بیایستیم و آگاهی های خود را نفی کنیم.
این نظام فکری یک فضا است. مثلا یک فضای الکترومغناطیس یک فضا است، یا مثل اساختمان اتم و ساختار هسته و مدار یک فضا است، در حالی که هیچ علمی نمی تواند یک فضا باشد و از یک بعد خارج شود. به عبارت دیگر مارکسیسم ــ لنینیسم ــ مائوئیسم یک ایدئولوژی است که از سه بعد (سیاست،اقتصاد و فلسفه) تشکیل یافته است. در حالی که هیچ علمی در جهان سه بعدی نیست. اگر تنها یک بعد مارکسیسم یعنی بعد اقتصاد آن را مطالعه کنیم می بینیم که این بعد، ریاضیات، ایکونومتری، جامعه شناسی، تاریخ، و... غیره علوم دیگر را برای اثبات حقانیت تئوریکش بکار می گیرد. اگر فلسفه و سیاست مارکسیستی را مطالعه کنیم می بینیم که آن ها نیز همین خصلت را دارند. به این علت می گوییم که مارکسیسم ــ لنینیسم ــ مائوئیسم عالی ترین سنتز شناخت های بشر از طبیعت و جامعه است و از آنجایی که این شناخت ها درست اند (به طورنسبی)، لذا درست ترین احکام و استنتاج تاریخی در جامعه  بشری نیز به مارکسیسم ــ لنبنیسم ــ مائوئیسم تعلق دارند. آیا اقتصاد بورژوازی بر پایه هایی که در بالا نام بردیم ایستاده نیست؟ بله هست، اما نظام فکری بورژوازی یعنی فلسفه، سیاست و اقتصاد بورژوازی عکس مارکسیسم ــ لنینیسم ــ مائوئیسم است. تفاوتی که مارکسیسم با جهان بینی بورژوازی دارد در گام اول اینست که مارکسیسم با نقد نواقص غیر قابل اصلاح جهانبینی بورژوازی به وجود آمده است و به همین علت ما آن را عالی ترین سنتز از مجموع شناخت بشر از جهان و جامعه می نامیم.
از جانب دیگر، این تعریف که مارکسیسم ــ لنسنیسم ــ مائوئیسم علم است یک نقیصه منفی را با خود حمل می کند. علمی بودن مارکسیسم ــ لنینیسم ــ مائوئیسم بر سیاسی بودن آن سایه می اندازد . آنانی که مارکسیسم ــ لنینیسم ــ مائوئیسم را به تنها علمی بودن متصف می کنند و به اهمیت احکام سیاسی آن ارزش قایل نمی شوند، روح آن را خفه می کنند. زیرا تغییر دادن جهان و جامعه)سیاست( روح مارکسیسم ــ لنینیسم ــ مائوئیسم  است و کسی که آن را در جعبه "علمی بودن" می گذارد و از طریق سیاست فعال در درون جامعه نمی برد، آن را به تمثال مقدسی مبدل می سازد که فقط در خور سجده کردن است.
مارکس می گفت: ”فلاسفه جهان را به اشکال مختلف تفسیر کرده اند، حال آنکه حرف بر سر تغییر آنست". این که چرا و چگونه باید جهان را تغییر داد، در اینجا مورد بحث نیست. مورد بحث اینست که برای تغییر دادن جهان اسلوب دید به جهان مورد بحث است. مارکسیسم اسلوب دید به جهان را از اسلوب دید علمی به جهان و جامعه می گیرد.
این اسلوب دید یا متدولوژی به این دلیل علمی است که جهان و جامعه را مانند علوم، پدیده های مستقل از ذهن انسان می داند و قانونمندی های آن را مطالعه می کند. این حقیقت که جهان و جامعه ماده بوده‎، قانونمندی های ماده بر آن ها حاکم است امکان تغییر دادن آن را ایجاد می كند. زیرا هر بخش از علوم بر این حقیقت متكی است که اگر فلان کار را بکنیم به آن نتایجی می رسیم که تئوری مدون علمی از قبل بیان داشته است. بر همین اساس است که مارکسیسم نیز حکم می کند که ایجاد جهان دیگر یعنی جهان بهتر و خوب تر از جهان کنونی ممکن است و می توان از طریق انقلاب وسرنگون ساختن نظام حاکم فعلی، آن جهان را ساخت. اگر این گفتار مارکس رابه دقت بررسی کنیم می بینیم که مارکس تمام دستاوردهای علوم را به طور نبوغ آمیزی در خدمت تغییر جهان کنونی قرار می دهد.
 چطور تکامل علوم به مارکسیسم رسید؟
 بعد از هیراکلیوس فیلسوف یونان باستان که اعتقاد داشت"جهان به واسطه هیچ آفریدگاری، آفریده نشده و شعله جاودان و زنده ای بوده و هست و خواهد بود که درخشندگی آن به موجب قوانین معینی، زمانی فروغ می گیرد و زمانی خاموش می شود"پژوهش در طبیعت در زنجیرخرافات و اسارت تاریک مذهب قرار گرفت. در اواخر قرن 15هنگامی که دیگر بشر آهسته آهسته به این مساله آگاهانه مشکوک می شدکه زمین پهن و هموار باشد، لئونارد داوینچی، ریاضی دان و دانشمند مکانیک برای اولین بار در تاریخ بشر خصلت مکانیکی یک مقطع یا مقاومت در قبال چرخش (چیزی که امروز در مکانیک مدرن به نام مقاومت مقطع نامیده می شود) را فرموله کرد. جمعبندی لئونارد داوینچی از یک طرف ناقص و از جانب دیگر مانند مثل چراغ کورسویی در صحرایی از ظلمت بود. با این حال این کشف سرآغاز یک پروسه نوین به شمار می رفت که بعد از هیراکلیوس به دست مذهب و خرافات ضدعلمی مدفون شده بود. اهمیت این جمعبندی در اینست که برای درک این که چرا اشیاء و پدیده ها دارای فلان یا بهمان خصایل هستند، برخلاف فرهنگ مسلط بر دنیای دانش آن زمان، به ماوراءالطبیعه رجوع نمی شد بلکه در خود ماده مراجعه شده بود. این ایده که چرا مقاومت در مقابل خمش، تابع ابعاد مقطع یک ماده است و به اراده موجودی آسمانی ربطی ندارد، انقلابی بودکه درمتد فکر کردن دانشمندان آن زمان وارد می شد. این متد حکم کلیسا را که "همه چیز تابع اراده پروردگار عالم است" به زیرسئوال می برد و در مقابل این متد‏، تفکری را پرورش می داد که خصایل ماده را در خود آن جستجو میکرد.
آلربرشت، مونتالمبر و ماکیاول از دانشمندان آن دوران در رشته های دیگر بودند. این افراد علیرغم این که کارشان ضربات مرگباری بر تحجر مذهب وارد می ساخت، خودشان از پیشتازان عصر خود نیستند. زیرا با ایده های همان دوران کار می کردند و هیچ زمانی خودشان نمی دانستند که دیوار فرتوت اعتقاد خرافی جامعه را از بنیان بر می کنند. بیان اناتومی بدن انسان ولو به صورت ابتدایی، به واسطه لئونارد داوینچی، سروتوس را به فکر مطالعه جریان خون انداخت. دستگاه تفتیش عقاید كلیسای قرون وسطی او را دو ساعت زنده زنده سوزاند. کالوین سرنوشت بهتری از سروتوس نداشت و به دست کلیسا در آتش سوزانده شد. کلیسا جوردانو برونو را نیز مانند کالوین و سروتوس زنده در آتش افکند. به تعقیب این افراد‏، نوبت به کپرنیک می رسد. نیکلاس کپرنیکس(کپرنیک) ریاضی دان و اخترشناسدر بین سال های 1530ــ1540 بین کلیسا و علوم طبیعی خط قرمزی کشید. از سال های 1540به بعد یعنی با انتشار تئوری هلیوسنتریک کپرنیک، علوم از الهیات به طور آشتی ناپذیری جدا می شود. از اواسط قرن شانزدهم به بعد علوم طبیعی با گام های سریع تری حرکت کرد. فردریش انگلس با اشاره  به آن دوران می گوید:
 گویا این دوران برای آن بود که به جهان نشان داده شود که از این به بعد برای عالی ترین محصول ماده ارگانیک یعنی مغز انسان قانون حرکت اعتبار می یابد و این نسخ همان حرکت در مورد ماده غیرارگانیک است" (دیالکتیک طبیعت)
پیشرفت های بشر در ریاضیات، نجوم و هندسه در بین النهرین (عراق امروزی) و مصر که بعد از سیطره مسیحیت به زیر خروارها آشغال خرافه مدفون شده بود، اکنون آهسته آهسته روبیده می شد. دستاوردهای بطلیموس، اقلیدس و ارشمیدس بار دیگر جلب توجه می کردند. برخی ازشناخت هایی که در شرق میانه صورت گرفته بود، مورد مطالعه جدی قرار می گرفتند. معذالک در اغلب جاها باید از صفر آغاز می شد. در دوره ای که با "ناپیر" آغاز و با نیوتن خاتمه میی ابد هندسه و ریاضیات فوق العاده تکامل می یابند. تکامل ریاضیات و کشف لگاریتم یعنی درک اساسی رشد و اضمحلال پدیده ها از طریق ریاضی، سلاح بزرگ و مهمی بود در محاسبه و اندازه گیری. اکنون بشر برای اولین بار اساس اعداد را بر پایه داده های ابژکتیف به دست می آورد. محدودیت های اعداد حسابی که بر اساس (10) قرار داشتند و اعدادی را که ریاضی دانان بین النهرین کشف کرده بودند (اساس60) دیگر برطرف می شد. فردریش انگلس در مورد مشخصه آن دوره چنین می گوید:
 در این دوره، اساسی ترین شیوه های ریاضی بنیاد گذاشته شد. هندسه تحلیلی به واسطه دکارت، لگاریتم به واسطه ناپیر، دیفرانسیل و انتگرال به واسطه لیبنیخت به وجود آمدند. قوانین مکانیک یعنی رمز حرکت کائنات به واسطه نیوتن، رصد اجرام سماوی به واسطه یوهان کپلر کشف شد. اما سایر شعبات علوم طبیعی از این پیشرفت ها خیلی عقب مانده بودند. فیزیک هنوز از پیشرفت های ابتدایی اش گامی فراتر نگذاشته بود، به جز فیزیک اپتیک که به دلیل نیازهای عملی نجوم پیشرفت کرده بود. با تئوری فلوژستین‏، شیمی برای اولین بار خود را از کیمیاگری نجات داد. زمین شناسی هنوز از مرحله معدن شناسی عبور نکرده بود و به این ترتیب باستان شناسی هنوز نمی توانست وجود داشته باشد. در بیولوژی نیز موضوع اصلی هنوز جمع آوری و بررسی اولیه توارث متنوع نه تنها از نظر گیاه شناسی و جانورشناسی بلکه همچنان از نظر اناتومی (کالبدشناسی) و فیزیولوژی بود. هنوز سخنی درباره مقایسه صورت های مختلف تحقیق در توزیع جغرافیایی و اقلیمی... و شرایط زیستی آن ها به سختی می توانست وجود داشته باشد. (دیالکتیک طبیعت)
اگر چه تکامل علوم و اکتشافات عظیم ریاضیات و هندسه تحلیلی سلاح نیرومندی بود که بشر را قادر می ساخت جهان و جامعه را به گونه دیگری ببیند، اما نگرش به جهان و جامعه همیشه موازی با اکتشافات علوم حرکت نمی کند. جهان بینی حاکم آن زمان بر این اعتقاد بود که هیچ چیز تغییرپذیر نیست. جهان و سیارات همان گونه که در روز ازل ساخته شده و بر محور هستی شان افکنده شده، همان طور باقی مانده و می مانند. گیاهان و جانوران یکباره و برای همیشه به وجود آمده و مثل و مانند خود را تولید کرده و به همین صورت به طور متداوم ادامه می دهند. تاریخ جهان اصلا وجود نداشت و تاریخ بشر یگانه چیزی بود که در دل زمان سیر می کرد. خلاصه در این دوره، جهان عبارت بود از یک چیز سخت و جامد تغییرناپذیر که با یک ضربه در ظرف شش روز به وجود آمده است. ریاضیات تا این زمان در اسارت ایده مطلق قرار داشت، یعنی در نیمه راه تکامل از فعالیت باز مانده بود. اما علوم طبیعی، به جای آن که به نگرش خود به طبیعت استقلال بدهد یعنی به ماتریالیسم پیکارجو بپیوندد، قانونمندی های ماده را با  ایده آلیسم تفسیر و تعبیر می کرد و "هدفمندی قوانین طبیعت" را در اراده یک خالق و آفریدگار جستجو می كرد. خوب ترین دانشمند متمایل به گریز از مذهب می گفت "قوانین طبیعت درست ولی یک استا د کاری آن را به یک علت و یک هدف ایجاد کرده است."
آنچه این بن بست را شکست کتاب معروف کانت (lgemeine Naturgeschte) بود. کانت می گفت که اگر زمین چیزی است که به وجود آمده باشد، پس موجودات آن مانند گیاهان، جانوران و اشیای دیگر نیز به وجود آمده، دارای تاریخ و هست و نیست هستند. تغییرات و تبادلات پوسته زمین موجب تغییرات و تبادلات ارگانیسم و موجودات ساکن زمین نیز می شوند. اما وقتی پژوهش و جست و جو در میان نباشد، پیشروترین افکار به مذهب و سنت مبدل می شود. علوم تا سال های  1840 اسیر بی ارتباط بودن قوانین طبیعت با یکدیگر بود. کویه، لایل و دیگران ــ افرادی از نظر علمی انقلابی و از نظر بینش ارتجاعی ــ بین شاخه های مختلف علوم سد نفوذناپذیری می کشیدند. ریاضی از فیزیک جدا بود و شیمی با بیولوژی ربط نداشت. زمین شناسی و باستان شناسی با همدیگر دخل و غرض نداشتند.  تا اینکه در منچستر انگلستان یکی ازفیزیک دانان به نام جیمز پریسکات ژول و یک فیزیک دان دیگر در هایل برون آلمان به نام "مایر" قانون تبدیل انرژی حرارتی به انرژی مکانیکی را کشف کردند. این بزرگترین ضربه بر پیکر سنت فلسفه آن زمان بود. این دستاورد می گفت که تمام نیروهای فیزیکی مانند حرارت، نور، برق، مغناطیس، نیروهایی که از فعل و انفعالات شیمیایی به دست می آیند می  توانند به یکدیگر تبدیل شوند، بدون آن که در اصل آن نقصی به وجود بیاید. امکان تبدیل یک پدیده به پدیده دیگر، فیزیک را از حالت یک علم مجرد و مجزا خارج ساخت و اعتقاد دانش مجزا و مجرد (مستقل) از یکدیگر را شدیدا زیر سوال برد. کارهای لاوازیه و دالتون از جناح دیگری طرز تفکر کهنه بشر را زیر آتش گرفتند. زیرا  آنان توانسته بودند موادی تولید کنند که تا آن زمان فقط در ارگانیسم زنده تولید می شد. آنان این مواد را تولید کردند و نشان دادند که قوانین شیمی در هر دو مواد صدق می کند. بیولوژی نیز با سفرهای دانشمندان و اهل پژوهش سد و مانع تکاملش را شکست و ذهن بشر را به ژرفای بیشتر رموز و اسرار طبیعت آشناساخت. مسافرت هایی که درقرن 18 ام برای اکتشافات به نقاط مختلف گیتی ترتیب داده شده بود، زمین شناسی و طبیعت شناسی رابه طورحیرت انگیزی رشد و تکامل بخشید. مطالعه حیوانات و سایر موجودات زنده در ارتباط با محیط زیست و تغییرات در خور و سزاواری که از محیط زیست بر ساختمان بدن آن حیوان به وقوع پیوسته بود نشان می دادکه دو حیوان در حقیقت از یک خانواده بوده، در یک مقطع زمانی دور از همدیگر جدا شده اند . مطالعه اسکلت ها و فسیل ها در زمین شناسی نیز این حقیقت را تایید می کرد. سرانجام درسال 1759 ولف  F.Wolff با اعلام نظریه توارث به لایتغیر بودن انواع یورش برد. داروین و تئوری تکامل تدریجی اش انقلاب بزرگ دیگری در علوم به وجود آورد. کشف میکروسکوپ و مطالعه ساختمان اجسام زنده دنیای شگفتی های ساختمان بدن جانداران را بیان می کرد. هنگامیکه بشر سلول را شناخت یک انقلاب عظیم برگشت ناپذیر دیگر در طرز تفکرش به وقوع پیوست. این ضربه مرگبار دیگر بر بینش فلسفی آن زمان بود. اکنون علم، افسانه خدایان آسمان و خلقت کائنات را آگاهانه و به کل توهین انگیزی دفن می کرد. دیگر فقط سرسختانی که رزق خود را در توهمات آفرینش کائنات می دیدند در هسته این اوهام پرستی باقی می ماندند و باقی جامعه به پیش حرکت می کردند. شناخت سلول به این نتیجه انجامیده بود که تمام موجودات زنده از یک واحدساخته شده و فقط شکل آن تغییر دارد. شناخت تغییرات در بدن موجودات زنده نشان می داد که اشیاء و پدیده ها نه خلق شده، نه آنگونه که فکر می شد لایتغیرند. آن ها در طول زمان تکامل كرده، این پروسه تاکنون درجریان است. تغییر ماده به انرژی و قانون حفظ و بقای انرژی نشان می داد که ماده نه خلق شده و نه فنا می شود. به این ترتیب،نه تنها افسانه خدایان و پیغمبران راهی ابدیت تاریک و محتوم شان می شد بلکه این سفاهت ایده آلیستی که علوم از یکدیگر مجزا و مستقل اند، نیز به یک مسخره احمقانه مبدل می شد.
این پیشرفت ها و انکشافات در کل چه اثراتی بر نگرش انسان به جهان و جامعه داشت؟  چیزی که تا چند قرن قبل موجب وجود یک خالق و موجود ماورالطبیعه در ذهن انسان می شد (علت یا علت غایی)، اکنون کشف شده بود. این علت در آخرین تحلیل ماده بود نه چیزی مافوق ماده. اکنون بشر پی برده بود که ماده و حرکت اجزای لاینفک یکدیگرند. هنگامی که مارکس ظهور کرد فلاسفه و دانشمندان در کلافه های ذهنی سنتز تمام این اکتشافات گیر کرده بودند. مارکس با سنتز از علوم نه تنها علوم را استقلال بخشید و خرافات را به طور ابدی به دست فنا سپرد، بلکه اساس نگرش علوم را در فلسفه و تاریخ به کاربرد و یک اصول دید کاملا نوین و عالی را به بشریت ارائه کرد.  به این ترتیب مشاهده می شود که مارکسیسم ممکن نبود که قبل از تکامل علوم طبیعی و ریاضیات از یک طرف و فلسفه و علوم اجتماعی از جانب دیگر به وجود بیاید. به همین صورت درک مارکسیسم به طور بنیادی بدون درک منطق پایه های آن یعنی علوم، کار بی نهایت مشکلی است.
 چطور علوم و سیاست با یکدیگر ارتباط می گیرند؟
 امروز بسیارند افرادی که تصور می کنند علوم از فلسفه و سیاست از علوم جدا بوده، یکی با دیگری ارتباط ندارند. این برداشت نادرست است. در جهان هیچ علمی نیست که مستقل از سیاست در جامعه نقش داشته باشد. انسان از علوم در جهت آزادی بیشتر از شرایط طبیعی استفاده می کند، اما این سیاست است که همه چیز و حتی نحوه استفاده از علوم یعنی سازماندهی جامعه برای ره آورد های علوم (تکنولوژی، اقتصاد، مدیریت، تاریخ، سازماندهی تولید و مبادله) را تعیین می کند. در بسیاری از موارد یک کشف علمی و یا یک اختراع جدید در تکنولوژی بسیار چیزها را تغییر می داده ولی طبقات حاکمه جامعه اجازه نداده که آن کشف یا آن اختراع جایش را در جامعه بگیرد. فلسفه تعیین کننده مسیر کلی این حرکت است. سیاست بر فلسفه تکیه می کند و فلسفه با سیاست به نیروی مادی مبدل می شود ــ به این علت سیاست تعیین کننده همه چیز و مقدم بر همه امور است.  بعضی از دوستان ما می گویند که "اگر مهندس یا پزشكخوبی بشوی می توانی به مردمت بهتر خدمت کنی". این فرضیه نادرست است، زیرا هر مهندس ولو خوب یا بد، مستقل از سیاست حاکم بر جامعه کاری انجام نمی تواند بدهد. به همین صورت، پزشك یا معلم، استادکار یا پیشه ور نیز نمی توانند مافوق سیاست جامعه باشند.  یک مهندس خوب در نظام سرمایه داری برای سرمایه داری پل یا ماشین طراحی می کند، شاهراه می سازد و آسمان خراش آباد می کند نه برای توده ها و بهترین کاری که او می تواند انجام دهد استخدام مردمش در شرکتی است که او برای آن کار می کند تا استثمار شوند. به این علت است که مهندس یا پزشكشدن به ذات خود به معنی مصدر خدمت شدن به مردم نیست. این حرف، حرف بورژوازی است زیرا بورژوازی در آبادی زیرساخت جامعه و انکشاف تکنولوژی تحت نظام حاکم نفع حیاتی دارد نه پرولتاریا. رشد و انکشاف زیرساخت جامعه و انکشاف تکنولوژی بر شدت استثمار طبقه کارگر و غارت خلق می افزاید. چیزی که پرولتاریا از پزشكو مهندس یا معلم و غیره شدن افراد توقع دارد، تنها اینست که اگر این افراد مارکسیست شوند، می توانند مارکسیسم را به راحتی درک کنند و نظر به موقعیت اجتماعی شان می توانند مشوق خوبی برای دیگران شوند. دکتر، مهندس، معلم، پیشه ور و... غیره زمانی به نفع "جامعه" هستندکه توده ها و در هسته آن ها پرولتاریا بر جامعه حاکم باشند و سیاست توده ای فرمان نظام را اداره و کنترل کند. یعنی زمانی كه فرهنگ و اقتصاد جامعه تحت ایدئولوژی پرولتاریا قرار داشته باشد و سمت حرکت شان را با معیار های این ایدئولوژی تعیین کنند، و تکامل جامعه در مسیر نیل به کمونیسم و جامعه بدون طبقه جهت داده شده باشد. یعنی زمانی كه انکشاف جامعه به واسطه کار و زحمت این افراد برای تقویت استثمار و بهره کشی از توده ها مورد استفاده قرار نگیرند. زمانی كه اکتشافات و اختراعات آنان برای زورگویی و تجاوز، اشغال و اعمال ستمگری ملی – امپریالیستی به کار نروند. بورژوازی از این شروط حرف نمی زند و بر طبق خصلت تاریخی اش همان قسمت حرف را می گوید که به نفع طبقاتی اوست. افرادی که نمی توانند فکر کنند "جهان می توانند طور دیگر یعنی بهتر از این باشد که می بینیم" نیز آن را تایید می کنند.
 به طور خلاصه: علوم و عالم، صاحب فن و اهل هنر فقط تحت شرایط معینی می توانند در خدمت جامعه باشند نه در هر شرایط. برای آن که این افراد را در خدمت جامعه قرار داد، قبل از همه چیز باید سیاست جامعه را در خدمت توده ها قرار داد. یعنی برای آن که همه چیز را در خدمت توده ها قرار داد باید قبل از هر چیز کوشید تا سیاست پرولتری را بر جامعه حاکم ساخت. در غیر این صورت، همه چیز منجمله فلسفه و علوم، دانشگاه و دانشمند عملا در خدمت دشمنان خلق قرار دارند.
 برداشت از نشریه شورش 

جمعی از فعالین کارگری (جافک)

مهرماه 1389
kargaranfa@gmail.com

j-f.blogfa.com f-kargari.blogfa.com  - jafk1384.blogspot.com